اسپنتان

ساخت وبلاگ
می گوید خانمش به خانه ی پدرش رفته است.او باز هم سخن می گوید و من در همان جمله ی اول حرفهایش جا میمانم.من در محرومیتی که خدا برایم چیده در میمانم.اینکه سالها با آدمهای دیگر فرق داشته ام و این تفاوت بی صدا مچاله ام کرده است.یک جای خالی که با وجود هیچ کس پر نشده و همچنان خلا خود را حفظ کرده است.دوستی می گفت"وقتی خدا نعمت پدر را از دختری میگیرد.به جایش پرورنده ای بالاتر از پدر جایگزینش میکند.مثلا خودش آن دختر مفلوک را پرورش میدهد.داستان منطقی را که او برایم تشریح میکرد هرگز باور نکردم.اگر بمیریم و در ابدیت پدر و مادرها گم شوند،آنهایی که زود پدر و مادرشان را از دست دادند غم انگیزترینند. اسپنتان...
ما را در سایت اسپنتان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : espantano بازدید : 144 تاريخ : شنبه 22 مهر 1396 ساعت: 19:56

خانم مدیر دلخور گفت"سر کلاس که بودید.پدر دانش آموزی آمد و هر چه لایق خودش بود نثارم کرد."گفتم"چرا عصبانی بود."با تاسف گفت"کتاب دخترش گم شده.مرد ادعا داشت که برای پیدا کردن شی گم شده هیچ کار مثبتی صورت نداده ایم."گفتم"آخر قانع شد یا عصبانی رفت؟"گفت"عربده زنان رفت و گفت برای شکایت به آموزش و پرورش می رود.گفتم"می خواستی بگویی آموزش و پرورش اینجا که سهل است تا تهران هم برو.پرونده دخترش را هم به عنوان پیشکش تقدیم میکردی."خانم معاون گفت"نه دیگه.مرده زیادی هیکلمند و عصبانی بود.اگر سربه سرش میگذاشتیم برایمان هفت تیر میکشید."هر ساله مدرسه ها که باز میشود.سر هر چند وقت یک بار اولیای دختران با شمشیر از نیام کشیده به مدرسه می آیند.برای مدیر و معلمان خط و نشان میکشند و صحنه را ترک میکنند.نرهایی که از شدت خشم سرخ و سیاه شده اند چاک دهنشان را باز میکنند و هر چه به ذهنشان میرسد بر زبان می آورند.بعد هم پی کارشان می روند.هیچ کس هم جلودارشان نیست.حتی خدا هم نشسته و از دور تماشا میکند. اسپنتان...
ما را در سایت اسپنتان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : espantano بازدید : 154 تاريخ : شنبه 22 مهر 1396 ساعت: 19:56

زنها،مردها و کودکان بیمار در کلینیک دکتران روی صندلی های انتظار به انتظار نشسته بودند.بیشتر زنها با وجود گرمی هوا نقابهای سیاه زده بودند.فقط چشمانشان پیدا بود.نمیدانستی که صاحب چشمانی که نظاره ات میکنند یا احوالت را میپرسند چه کسی است؟فقط میتوانستی از چهره ی مرد یا کودکی که همراهشان بود ایل و طایفه شان را حدس بزنی.من اما آنقدر غرق بی خیالی ام بودم که حوصله نداشتم تار موهایی را که از زیر چادر سیاهم بیرون زده بررسی کنم.حوصله دین و فلسفه حجابی را که به خوردم داده بودند نداشتم.شمساتون زن پرحرف و ساده همسایه نیز در میان منتظران بود.دست من و مادرم را به گرمی گرفت و احوال پرسی کرد.او از من بی خیال تر بود.بلندبلند حرف میزد و برایش مهم نبود که چند نامحرم صدایش را می شنوند و از تن صدایش لذت میبرند.او از اعتقادات دست و پا گیر با وجود ملا بودن پسر و دخترش رهیده بود و در پله ای بالاتر ایستاده بود.گفت"سراوان که متخصص درست و حسابی ندارد ولی همینها هم که هست غنیمت است."گفتم"همینها هم درست و حسابی هستند.دکترها هم آدم هستند.اینکه هنوز نمی توانند برایمان معجزه کنند.ایراد از طرز تفکر ماست."گفت"راست می گویی.اگر اینها نباشند شاید وسع امثال من به زاهدان و تهران نرسد."میخاست حرف دیگری بزند که منشی نامش را صدا کرد.او رفت و من در شلوغی اطرافم سکوت کردم.مردی که رو به رویم نشسته بود.لبهایش بی اختیار تکان میخورد.انگار با خودش حرف میزد.لبهایش که از حرکت می ایستاد سرش تکان میخورد. از حرکاتش پیدا بود که بیماری اعصاب گرفته است.با خودم به این می اندیشیدم که دیدن چه چیز او را به این حالت افکنده است.با خودم فکر میکردم که معجون ترس و خشم او را به این حال در آورده است.بعد از مدتی منشی اسم یک نفر دیگر را صدا کرد.م اسپنتان...
ما را در سایت اسپنتان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : espantano بازدید : 134 تاريخ : شنبه 22 مهر 1396 ساعت: 19:56